سفارش تبلیغ
صبا ویژن



هرکه از آزارش ایمن باشی، به برادری با او رغبت کن [امام علی علیه السلام]

دست خط امام (ره)در برزخ چه کرد

دست‌خط امام خمینی‌(ره) در برزخ چه کرد؟!+سند

در زمان حیات پربرکت حضرت امام خمینی هزاران نامه از سراسر جهان بویژه از کشور عزیزمان به دفتر معظم له رسیده است که ایشان در حد مقدور به بسیاری از آنها پاسخ داده اند.

 
به گزارش قدس سانلاین به نقل از خبر حوزه ،یکی از این نامه‌ها، نامه خواهری از اهالی کوهدشت لرستان است که با پول و دست خود ژاکتی برای حضرت امام بافته و به ایشان تقدیم کرده است.
خانم مهین محمدی از شهروندان کوهدشت لرستان در مورخه 19/11/61 خطاب به پیر جماران این گونه می‌نویسد:
"بسمه تعالی"
محضر مبارک امام عزیز:
سلام علیکم.
"راستی این چه روزی است فکر می‌کنم خواب می‌بینم و اصلا باورم نمی شود چنین روزی را که امام این پیرجماران. نامه ام را بخواند و هدیه ناقابلم را بپذیرد.
"به ای خدا من می‌توانم این سعادت را داشته باشم؟
امام عزیز! اینک با پول خود و با دست خود برایت ژاکتی بافتم به این امید که وسیله ای باشد در قیامت شاهد بگیرم که ای خدا من، امام عزیز را و نائب امام زمانت را دوست دارم. تو روا مدار دستی که برای این امام ژاکت بافته از درگاهت ناامید برگردد. امام عزیز از شما خواهش می‌کنم که این هدیه ناقابل را که فرسنگ‌ها راه طی نموده بپذیری و دلم را نشکنی زیرا که آرزو دارم.
ولی امام جان دوست دارم چنانچه قابل استفاده نبود، حداقل یک بار هم که شده ژاکت را تن کنی و آن را تبرک کنی که مایه افتخار من است.
امام عزیز، خواهش دیگری هم دارم. اگر لطف نموده بوسیله خط خودتان چند کلمه ای برایم بنویسی، بی نهایت فرزندت را خوشحال می‌کنی و خدا را خیلی شکر می‌کنم و وصیت می‌کنم که آن چند کلمه را در قبرم همراه با خودم دفن کنند.
"التماس دعا"
"دخترت مهین محمدی"
* پاسخ امام خمینی‌‌(ره)
بسمه تعالی
دخترم؛ نامه محبت آمیز شما با هدیه ارزشمندی که با دست خود بافته اید، واصل شد. از ارزشهای معنوی این نحو هدیه‌ها باید یاد کرد که آن ارزش‌ها نزد خداوند متعال ثبت می‌شود. خداوند تعالی امثال شما فرزندان متعهد را برای اسلام حفظ و افزون نماید، و ماها و شماها را با رحمت خویش قرین فرماید.
والسلام علیک و رحمة الله 10 جمادی الاولی 1403- روح الله الموسوی الخمینی
* و اما 20 سال بعد ...
خانم مهین محمدی به همراه همسرشان از کوهدشت عازم تهران هستند که در یک سانحه ی دلخراش رانندگی او و دو فرزندش در دم جان می‌دهند وهمسرشان «علی» راهی بیمارستان می‌شود واز این حادثه جان سالم به در می‌برد.
خانم بتول محمدی ،خواهرمرحومه محمدی نقل می‌کند، خانواده ما از این مصیبت سنگین بسیارمتاثر بود و شب اول قبر تا صبح، کنار قبر آن عزیزان از دست رفته به گریه و زاری و خواندن قرآن و دعا مشغول بودیم. تا این که نزدیکی‌های صبح برای لحظاتی به خواب فرو رفتم، خواهرم را دیدم که با لحنی نگران و عصبانی چیزی را از همسرشان درخواست می‌کردند، و مرتب تکرار می‌کرد که من از همسرشان بگیرم و برایش بفرستم.
بیدار شدم و چیزی نگفتم ، و دوباره به خواب فرو رفتم و باز هم ایشان را دیدم که هم چنان با سماجت و نگرانی به من اصرار می‌کرد و می‌گفت از علی(همسرشان) بگیر و برایم بیاور،!
وقتی بیدار شدم احساس کردم، باید مطلب را بگویم، موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، بلافاصله با همسرشان تماس گرفتند؛ و ماجرای خواب مرا برای او تعریف کردند، علی آقا که در این حادثه مجروح و در بیمارستان بستری بود گفت؛ همسرم سال‌ها پیش، نامه‌ای به امام (ره) نوشته و جواب دریافت نموده و وصیت کرده بود که دست خط حضرت امام(ره) را به منظور شفاعت به همراهشان دفن کنند. بدین طریق از جریان نامه و وصیت ایشان باخبر شدیم، و موضوع را با یکی از روحانیون معزز در میان گذاشتیم و گفت، چون وصیت کرده، باید نامه همراه میت دفن شود، به هر نحوی که بود نامه را پیدا کرده و با ایجاد شکافی کوچک آن را در قبر مرحومه مهین محمدی قرار دادیم، پس از مدتی به خواب من آمده وگفت: من که باید می‌رفتم! الان از هفت مرحله به راحتی گذشتم ...
دست‌خط مرحومه حاجیه خانم مهین محمدی خطاب به حضرت امام خمینی(ره) و نیز پاسخ حضرت امام(ره) عیناً درج می‌گردد.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : آدینه
تاریخ : 91/3/26:: 2:56 صبح
همه ضرب المثل ها

 

در جدول زیر ضرب المثل های پارسی  بر اساس حروف الفبا دسته بندی شده اند که شما عزیزان علاقمند به آشنایی هر چه بیشتر زبان پارسی می توانید با کلیک روی هر حرف ضرب المثل هایی که با همان حرف انتخابی شما شروع میشوند را مشاهده و مطالعه بفرمائید.

 

خ

ح

چ

ج

ت

پ

ب

آ

ض

ص

ش

س

ز

ر

ذ

د

گ

ک

ق

ف

غ

ع

ظ

ط

 

 

ی

ه

و

ن

م

ل

 

 



کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : آدینه
تاریخ : 91/3/26:: 2:54 صبح
پدر و مادر

 
آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
به سلامتی همه مادرای دنیا...
 
 
پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !
 
شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر ، در کنج خانه ی سالمندان ...
 

خورشید
هر روز
دیرتر از پدرم بیدار می شود
اما
زودتر از او به خانه بر می گردد !

به سلامتیه مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن
ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !!!
 
 
 
سرم را نه ظلم می تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم ؛
 
سلامتیه اون پسری که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
..
 20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....
... ... ... ... ..
 30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!
..
باباش گفت چرا گریه میکنی..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...! :(
 
 
 
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر ...
... ... ... ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
بیایید قدردان باشیم ...
به سلامتی پدر و مادرها
 
 

(( قند )) خون مادر بالاست .
دلش اما همیشه (( شور )) می زند برای ما ؛
اشک‌های مادر , مروارید شده است در صدف چشمانش ؛
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد!
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش .
 
 

دست پر مهر مادر
تنها دستی ست،
که اگر کوتاه از دنیا هم باشد،
از تمام دستها بلند تر است...
 
 
 
پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!! 
... ... ...
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم...
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری...!!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...
به سلامتی هرچی پدره
 

مادر
تنها کسیست که میتوان "دوستت دارم"‌هایش رااا باور کرد
حتی اگر نگوید...???
 
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه
اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش!
 
 
 
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد! مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....
 
 
 
پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"...
تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!
 
مردان پیامبر شدند؛
و زنان مادر؛
قداست پیامبران را توانسته‌اند به زیر سوال ببرند؛
ولی قداست مادران را هرگز..!
 
 
 
آدم پیر می شود وقتی مادرش را صـــــــــــــــــــــــــــــ دا میزند اما جوابی نمیشنود.........
ممماااااااااااادددددددررررررر. .............
 
 
 
تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگی : " ولم کنین "
تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو 30 سالگی : " حق با شما بود"
تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو  هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم...
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...
 
 
 
بهشت از آن مادران است در حالی که به جز پرستاری و نگهداری از فرزندان ، هیچ حق دیگری نسبت به آتها ندارند و برای بیشتر چیزها اجازه ی بابا لازم است !!!!!
 
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری
 
 
 
اگر 4 تکه نان  خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشید
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است




کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : آدینه
تاریخ : 91/3/26:: 2:53 صبح
حاجی بخشی

حاج بخشی که بود؟ به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس،‌ ریش سفیدهای سال های دفاع مقدس، حبیب ابن مظاهر هایی بودند که چهره ی نورانی یشان هیچ گاه از ذهن ها پاک نخواهد شد. حاج ذبیح الله بخشی معروف به حاج بخشی یکی از همین افراد است. آنچه پیش روی شماست گفتگویی با مرحوم حاج بخشی که در ماهنامه امتداد به چاپ رسیده است: حاج‌آقا! از قدیم‌ها شروع کنیم، از آن زمان که انگلیسی‌ها بودند و شما هم از آن‌ها دل خوشی نداشتید و با آن‌ها مبارزه می‌کردید. بسم الله الرحمن الرحیم. من آن موقع هفت‌ساله بودم؛ ‌یک بچه یتیم. پدرم رفت زیر ماشین انگلیسی‌ها، پایش شکست و سر همان هم از دنیا رفت. خدا مادرم را رحمت کند. کمر بست که ما چهار، پنج بچه را بزرگ کند. خواهرم آرد خمیر می‌کرد و مادرم نان را می‌زد توی تنور. موقعی که نان می‌زد توی تنور، رویش را برمی‌گرداند تا صورتش نسوزد. دیده بودم که ماشین‌های انگلیسی‌ها می‌آیند بنزین بزنند. خدا بیامرز داداشم را با خودم برده بودم آب انبار، با هم آب می‌آوردیم و به آن‌‌ها می‌فروختیم. مقداری پول جمع کردم و رفتم به مادرم دادم. یک چک زد توی گوشم و گفت: بگو ببینم این‌ها را از کجا آورده‌ای؟ گفتم: بیا ببین! آب‌فروشی کرده‌ام. «شکرالله» را هم گذاشته‌ام آن‌جا، دارد آب می‌فروشد. مرا بوسید و گفت: خیال کردم دزدی کرده‌ای یا رفته‌ای گدایی. گفتم: من این کارها را نمی‌کنم. وقتی می‌بینم نان می‌زنی توی تنور و به خاطر ما صورتت می‌سوزد، با خودم می‌گویم، من هم باید مثل تو باشم. این رابطه من و مادرم بود. یک استواری به نام «تقی فراهانی» آمد خواستگاری مادر ما و ازدواج کردند. این شد که رفتیم اهواز. با قطار رفتیم. آن موقع ایرانی‌ها را سوار واگن‌های باری می‌کردند،‌ نه مسافری. توی کشتی‌آباد اهواز خانه اجاره کردیم. پادگان انگلیسی‌ها پشت کشتی‌آباد بود. بعضی از آن‌ها نوک پوتین‌هایشان برنج داشت، توی آفتاب برق می‌زد. انگلیسی‌ها یک کوره درست کرده بودند؛ غذا که زیاد می‌آمد، می‌دادند به هندی‌ها و بقیه را با بیل می‌ریختند توی کوره. یک روز به یکی‌شان گفتم: ?how are you (حالت چطوره؟) گفت: very very good (خیلی خیلی خوب) گفتم: من ایرانی‌ام، پدر ندارم، گرسنه هستم. گفت: برو گم‌شو! من هم گفتم: من گم نمی‌شوم، خودت برو گم‌شو! با همان پوتین یک لگد به من زد. گریه‌ام گرفت. رفتم پیش امام جمعه اهواز، علم‌الهدی بزرگ. گفتم: آقا! یک انگلیسی هست، غذاها را که می‌سوزاند هیچی، به زن و بچه مردم هم نگاه چپ دارد. گفت: جغله! جنگ است. گفتم: من این را می‌کشم. گفت: جغله! بیا بشین. نشستم. یک لیوان شربت خیار با سکنجبین بهم داد که هنوز مزه‌اش توی دهانم است. گفت: می‌خواهی چه کار کنی؟ گفتم: بلدم. فیلم «توپ‌های ناوارو» را دیده‌ام و یک چیزهایی یاد گرفته‌ام. آقاسید! به جدت من این را می‌کشم. ناهار هم همان‌جا بودم. گفتم که می‌خواهم چه کار کنم. خلاصه این‌که چند تا دینامیت گیر آوردم، زیر ماشینشان گذاشتم و فتیله را کشیدم. با یک آمریکایی سوار ماشین شدند و رفتند. گفتم: خدایا! نکند نشود؟ یک‌هو صدایی آمد و ماشین رفت هوا. دویدم خانه علم‌الهدی. گفتم: آقا من کشتم. سه نفرشان را کشتم. *دینامیت را از کجا گیر آوردید؟ آمریکایی‌ها آمده بودند لب شط. دیدم یک چیزهایی می‌بندند به شیشه و می‌اندازند توی آب، بعد می‌ترکد و ماهی می‌آید روی آب. من رفتم نزدیکشان و شیرجه زدم توی آب. ماهی گرفتم و جلویشان انداختم. خیلی خوششان آمد. بادام‌ زمینی دادند. خیلی خوشمزه بود. همین که می‌خوردم، زیر چشمی نگاهشان می‌کردم که چه جوری آن چیزها را می‌بندند. خوب که یاد گرفتم، رفتم کمکشان کردم. تندتند می‌بستم، می‌دادم به آن‌ها و می‌انداختند توی آب. شدم کارگر آن‌ها. همان موقع دو تا دینامیت و یک تکه فتیله را زیر خاک قایم کردم. بعدش رفتم آن‌ها را برداشتم و ماشین را منفجر کردم. *همان موقع‌ها کار دیگری هم کردید؟ آن موقع بچه‌های فداییان اسلام بنده را زیر نظر داشتند. آمدند و من را دیدند، تحویلم گرفتند. جربزه‌ام را که دیدند، گفتند: می‌خواهیم یک کار بزرگ انجام بدهی. می‌خواستند چند نفری برویم و انبار آمریکایی‌ها را که نزدیک لوکوموتیوها بود، منفجر کنیم. گفتم: مثل همان زن، توی توپ‌های ناوارو؟ گفتند: آره! تونل کندیم و جعبه‌ها را تویش گذاشتیم. گلوله‌ها پشت سر هم شلیک می‌شدند. خلاصه این‌که راه‌آهن را آتش زدیم. *غیر از خوزستان، جای دیگر هم با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها مبارزه کردید؟ بله! از اهواز آمدیم لرستان، پلدختر. آن‌جا هم مبارزهایی بودند که با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها می‌جنگیدند. همه هم تفنگ برنو داشتند. مدتی با آن‌ها بودم. مادرم هم مبارز بود، تفنگ داشت. می‌زدیم، گیرمان هم نمی‌آوردند، چریک بودیم دیگر. هرکاری که در سینما می‌کردند، ما هم یاد می‌گرفتیم و توی همان منطقه پیاده می‌کردیم. *فیلم‌ها را کجا می‌دیدید؟ خود انگلیسی‌ها می‌آوردند و روی پرده پخش می‌کردند. آزاد هم بود، همه می‌آمدند. مثلاً ما از این فیلم‌ها یاد گرفتیم که چه‌طور اتومبیل دشمن را منفجر کنیم، یا این‌که آب می‌ریختیم توی خیابان، بعد هم بنزین می‌ریختیم روی آن و آتش می‌زدیم. *و در تهران؟ خیلی‌ها می‌جنگیدند، اما فداییان اسلام خیلی خوب می‌جنگیدند. تک‌بزن بودند؛ سران را پیدا می‌کردند و تک تک می‌زدند. من هم جذب فداییان اسلام شده بودم. *و نواب صفوی؟ از میدان «قیاسی» با «نواب» آشنا شدم و خیلی چیزها از او یاد گرفتم. درستی، قاطعیت. تصمیم که می‌گرفت، باید انجام می‌شد. *چه شد که فداییان از هم پاشید؟ پس از شهادت نواب، داغانمان کردند. دستمان بسته بود. آمریکا خیلی خرج می‌کرد؛ مثل همین حالا که خیلی خرج می‌کند. *از حزب توده چیزی یادتان می‌آید؟ من با توده‌ای‌ها اصلاً هم‌کاری نکردم. با آن‌ها مبارزه هم می‌کردم. با هم‌دیگر خیلی اختلاف داشتیم. جلوی راه‌آهن جمع می‌شدیم و بحث می‌کردیم. چندبار می‌خواستند توی چهاراه «مختاری» من را بکشند. یک کبابی آن‌جا بود که فهمید، آمد سمتم و یک چک زد توی گوشم. گفت: بچه! برو از این‌جا! بعد در گوشم گفت...



کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : آدینه
تاریخ : 91/3/26:: 2:51 صبح
واقعا راست میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود. سوال این بود:
"شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"

تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها 5 ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ی کلاس را گرفته بود !!
او در جواب نوشته بود:

"
کدام صندلی؟"

پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!
__._,_.___
 


کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : آدینه
تاریخ : 91/3/25:: 4:6 صبح
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >