آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می کردیم گردان مالک به فرماندهی" کارور" در جزیره عمل می کرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می کنند و می روند. حاج همت می گفت:" بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.
شهید همت: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده" در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود:" مثل اینکه خدا ما را طلبیده".
بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران می کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آولد پی می کردند و می خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت می رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش"قمشه"- شهر رضای سابق- و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند".