«مجتبی پایدارفرد» در سن 17 سالگی به عنوان رزمنده بسیجی اعزامی از گردان عمار لشکر 27 محمد (ص) در روز 23 فروردین سال 62 و «عملیات والفجر1» به شهادت رسید.
«مرتضی پایدارفرد» در سن 21 سالگی به عنوان رزمنده بسیجی اعزامی از گردان مقداد لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، روز 16 آبان 1362 در منطقه عملیاتی «پنجوین» و «عملیات والفجر 4» به دیدار بردار شهیدش شتافت.
«محمود پایدارفرد» که 29 بهار از عمرش گذشته بود در روز 12 اسفند 1365 با عنوان رزمنده بسیجی گردان مقداد لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در «عملیات کربلای 5» به خیل عظیم شهیدان پیوست.
**امدادگر جوان مجتبی پایدارفرد
در آن شب آتش دشمن تمامی نداشت. مجتبی سینهخیز جلو میرفت اگر باران نباریده بود و تانکها در گل نمانده بودند او و همه بچههای گردان زیر تانکها له میشدند. آن قدر گل به پوتینهایش چسبیده بود که مجبور بود آنها را در بیاورد. با همه لوازم کمکهای اولیه را که در کولهپشتی داشت در کنار گودالی پر از آب به پشت غلتید تا نفسی تازه کند. دستهایش بیحس شده بود. ناگهان صدای خفیف نالهای به گوشش رسید. صدا از پشت تپه خاکی از چند قدمی میآمد که با صدای گرفته میخواند: یا مولا دلم تنگ آمده / شیشه دلم زیر سنگ آمده...
بیاختیار جلو رفت. بسیجی جوانی را دید که ساق پایش ترکش خورده بود . مجتبی غیر از یک تکه باند و ته مانده بسته چسب چیزی دیگر نداشت. با خود خندید و گفت:« امدادگر با دست خالی نوبره والله!» پیراهن خود را درآورد و یک آستین را پاره کرد و به پای مجروح بست و دوباره به راه افتاد و بعد به سربازی رسید که در کانال افتاده بود. آهسته رفت و آستین دیگرش را پاره کرد و در حالی که بازوی سرباز را میبست با لبخندی گفت: «خوب میشی برادر. نیروی کمکی الان میرسد. من باید بروم».
آب در بعضی از کانالها تا بالای زانو میرسید در انتهای کانال یک بیسیمچی و کمکاش مجروح افتاده بودند و دندانهایشان به هم میخورد. مجتبی ناچار پاچههای شلوارش را برید و زخم آنها را نیز بست. نمیدانست بخندد یا گریه کند. پیش برادرش مرتضی برگشت و قصه را برایش تعریف کرد.
مادر شهید میگوید: مجتبی و مرتضی من خیلی با هم رفیق بودند در کارهای خانه، زیاد کمک میکردند یک روز که از نماز جمعه آمدیم دیدیم فقط مجتبی در حال انجام دادن کارهای خانه است و خبری از مرتضی نیست. وقتی علت را پرسیدیم متوجه شدیم نوبت مرتضی بوده که برود جبهه و مجتبی بجای او کارهای خانه را میکند.
وقتی پیکر مطهر شهید حاج هادی از اهالی محل را آوردند شنیدم یکی گفت از مجتبی خبری نیست چون این دو با هم رفته بودند من کمی دل نگران شدم. بعد از مراسم تشییع آمدیم خانه و استراحت کردیم. در همین حین پسر دیگرم شهیدمحمود شهید) سرزده به خانه آمد. صورتش گرد و خاکی بود. اضطراب عجیبی داشت. دایم بلند میشد و مینشست. اما چیزی نگفت و رفت.
بعد از آن مادر شهید حاج هادی آمد و خبر شهادت مجتبی را به ما داد.
شهید محمود پایدارفرد در سال 1337 در تهران به دنیا آمد و 1 12 اسفند 1365 در «عملیات کربلای » به شهادت رسید.
مرتضی، هرچند بزرگترین برادر بود اما از همه دیرتر پرواز کرد.گویی میخواست با ثواب بزرگی که از غم دو برادر کوچکتر نصیبش میشود،نورانیتر از همه به پیشگاه پروردگارش برود.
مادر مرتضی میگوید: یک رز دیدم شخصی با لباس نظامی در سرکوچه ما ایستاده است. در آن زمانها، نفت را با کوپن میدادند. وقتی نفت را از نفتی خریدم،این شخص آمد و به من کمک کرد تا گالن را به منزل ببرم. بعد هم گفت که من شما را میشناسم شما مادر شهیدان پایدارفرد هستید سپس رفت. من به رفتار او شک کردم. گفتم نکند اتفاقی برای مرتضی افتاده باشد لذا رفتم و به پایگاه شمیرانات زنگ زدم. اما برای اینکه جواب واقعی بشنوم نگفتم کی هستم بلکه گفتم من همسایه شهیدان پایدارفرد هستم و میخواهم بدانم برای پسرشان اتفاقی افتاده یا نه؟ پاسداری که پشت خط تلفن بود گفت بله پسرش شهید شده است اما خواهشا به مادرش طوری اطلاع دهید که خیلی اذیت نشود. اما من در جوابش گفتم من خودم مادر شهیدان پایدارفرد هستم. آن بنده خدا بهت زده شد اما به او گفتم امام زنده باشد ما همه برایش شهید میشویم. خداوند امام را زنده نگه دارد... مادر شهید میگوید: امروز هم اگر لازم باشد جانمان را برای رهبر عزیزمان میدهیم.
**وصیتنامه شهید محمود پایدارفرد
بسمالله الرحمن الرحیم والعصر ان الانسان لفی خسر الاالاذین امنو و عملو الصالحات و تواصعو بالحق و تواصعو باصبر با سلام به امام عصر علیه السلام و نایب برحقش امام خمینی و با درود به ارواح طیبه تمام شهدای اسلام و جنگ تحمیلی. همان طوری که برای همه شما و همه جهانیان آشکار شده، این جنگ را ابر قدرتهای شرق و غرب به ملت ایران تحمیل کردند تا بتوانند از این راه ریشه و بنیاد این حرکت را محو و نابود کنند ولی از آنجا که خداوند در قرآن مجید وعده داده، بالاخره پیروزی از آن مسلمانان است.
من هم وظیفه شرعی و اسلامی خودم دانستم تا به این مکان مقدس بیایم و امام عزیز و شجاع خودمان را یاری بدهم. حتی اگر خیلی جزئی باشد.
من و تمام امت حزبالله پیرو امام هستیم و تا آخرین قطره خون و تا آخرین لحظه جانمان را فدای امام و اهداف پاک و الهی او میکنیم. همان طوری که امام خمینی کبیر راه رهبر خودش و تمام شیعیان امام حسین را دنبال میکند چون قیام مولا اباعبدالله حسین (ع) در عاشورا و در صحرای کربلا دیگر جای شک و تردیدی برای هیچ کس از ما باقی نمیگذارد لذا از تمام برادران خودم عاجزانه میخواهم که هیچ وقت و هیچگونه، امام خمینی را تنها نگذارند و همیشه و در همه جا یار و یاور او باشند.
خداوند همه ما را و همه مسلمانان جهان را نصرت و یاری بفرماید و فرج ولیعصر (عج) را هر چه زودتر برساند.
پروردگارا تو را به شرف مولا علی (ع) قسم میدهم ما را از سربازان مخلص امام زمان (عج) قرار بده.
چند کلامی با خانواده محترم صحبت داشتم. پدر و مادر عزیز، اگر در این مدت عمرم شما را اذیت کردم به بزرگی خودتان من را ببخشید و همیشه دعا گوی امام عزیزمان باشید و یک لحظه او را تنها نگذارید و برادرها و زن داداشهایم این نصیحت را از این برادر حقیر و کوچکتان بپذیرید و نماز و روزههایتان را همیشه به موقع به جا آورید. دلم میخواهد یادگار مرتضی و مجتبی عینا مثل خودشان باشد. والسلام قربان همگی شما. محمود پایدارفرد 63/12/19
شهید مرتضی پایدارفرد
مرتضی بسیار انقلابی بود تا جایی که میگفت با فامیلهایی که انقلاب و حجاب را قبول ندارند کمتر رفت و آمد کرده و بیشتر با خانوادههای متدینین مثل خانواده شهید «ژولیده فدکی» ارتباط داشته باشید. او مقید به امر به معروف و نهی از منکر بود.
با پول توجیبی که والدینش به او و برادرانش داده بودند(به ویژه 200 تومانی که مادرش برای فعالیتهای فرهنگیشان داد) هر هفته کتاب و مجل انقلاب میخریدند و در نماز جمعه میفروختند و سودش را به جبههها میفرستادند. همان حقوق اندکی را هم که در جبهه به او میدادند به نیازمندان میداد. مادر یادش میآید یکبار وقتی به عیادت یک مریض رفته بودند در هنگام خروج، مرتضی بیآنکه بخواهد دیگران بفهمند، مقداری از حقوقش را زیر تخت مریض گذاشت...
مادر مرتضی در خصوص نحوه خبر دار شدن شهادت پسرش میگوید:
یک روز آفتاب نزده درب منزل ما را زدند. قبل از آن دیدم که پسرم محمود در حال عوض کردن باطری دوربین عکاسی خودش است. وقتی در را باز کردم دیدم آقای مجتبی نادعلی از دوستان محمود پشت در است. دلم لرزید شصتم خبر دار شد که برای مرتضی اتفاقی افتاده است. همین طور هم بود. محمود در حال آماده کردن دوربین بود تا از پیکر برادر شهیدش در معراج شهداء عکس بگیرد من به آنها اصرار کردم که چون پس از شهادت مجتبی نتوانستم پیکرش را ببینم باید بگذارید پیکر مرتضی را حتما ببینم.با دخترم به همراه آنها رفتیم معراج شهداء. وقتی پاکتی را تحویلمان دادند که وسایل شخصی مرتضی از جمله تسبیح خونیاش در آن بود آیه «استرجاع» خواندم و شروع کردم به درد دل کردن با خانم زینب کبری(س). گفتم خانم، شما اگر قاسم 13 ساله و اکبر 18 ساله و عباس 30 ساله دادید من هم برای رضای خدا و اهل بیت(ع) مرتضی 18 سالهام را دادم، مجتبی دادم... .
انتهای پیام
کلمات کلیدی :
:: برچسبها: